حسین پسر غلامحسین (زندگی نامه و خاطرات سردار شهید محمدحسین یوسف الهی)
prev
next
prev
next
حسین پسر غلامحسین (زندگی نامه و خاطرات سردار شهید محمدحسین یوسف الهی)
کتاب حسین پسر غلامحسین؛ زندگی نامه و خاطرات سردار شهید محمدحسین یوسف الهی
مؤلف: مهری پورمنعمی
... حاج قاسم به دلیل حساسیت موضوع، سریع خودش را به منطقه رساند. با محمدحسین داخل سنگری رفتند و مشغول صحبت شدند. وقتی که بیرون آمدند، دیدم محمدحسین خیلی ناراحت است. از او سوال کردم: «چی شد؟» گفت:«حاجی می گوید باید قرارگاه را خبر کنیم. بچه ها احتمالا اسیر شده اند، چون لباس غواصی تنشان بوده، احتمال شهید شدنشان ضعیف است.» گفتم:«خب! حالا تو می خواهی چه کار کنی؟» گفت: «هیچی! من به قرارگاه خبر نمی دهم.» گفتم: «محمدحسین! حاجی ناراحت می شود.» گفت: «من امشب تکلیف لشکر و این دو نفر را روشن می کنم، فردا می گویم چه اتفاقی برایشان افتاده است». وقتی حاج قاسم رفت، بچه ها دوباره جستجو را از سر گرفتند...
کتاب حسین پسر غلامحسین؛ زندگی نامه و خاطرات سردار شهید محمدحسین یوسف الهی
مؤلف: مهری پورمنعمی
... حاج قاسم به دلیل حساسیت موضوع، سریع خودش را به منطقه رساند. با محمدحسین داخل سنگری رفتند و مشغول صحبت شدند. وقتی که بیرون آمدند، دیدم محمدحسین خیلی ناراحت است. از او سوال کردم: «چی شد؟» گفت:«حاجی می گوید باید قرارگاه را خبر کنیم. بچه ها احتمالا اسیر شده اند، چون لباس غواصی تنشان بوده، احتمال شهید شدنشان ضعیف است.» گفتم:«خب! حالا تو می خواهی چه کار کنی؟» گفت: «هیچی! من به قرارگاه خبر نمی دهم.» گفتم: «محمدحسین! حاجی ناراحت می شود.» گفت: «من امشب تکلیف لشکر و این دو نفر را روشن می کنم، فردا می گویم چه اتفاقی برایشان افتاده است». وقتی حاج قاسم رفت، بچه ها دوباره جستجو را از سر گرفتند...